چند برش از زندگی مولاعلی (ع) ...
پیامبر دست هایش را برد بالا و دعا کرد : «خدایا هر کس علی را دوست دارد، دوستش داشته باش ؛ هر که با او دشمن است، تو هم دشمنش باش ... » .
پیامبر دو انگشت سبابه اش را چسباند به هم و گفت : «درست مثل این دو انگشت، کتاب خدا و اهل بیت من هم از هم جدا نمی شوند تا کنار حوض کوثر » .
گفت : «اگر با این دو تا باشید ، گمراه نمی شوید » .
پیامبر دست علی را برد بالا تا جایی که زیر بغل هایش دیده می شد، آنگاه گفت : «اگر با این دو تا باشید گمراه نمی شوید .» این ها را که گفت، نشست توی چادرش، علی هم مقابلش . آن وقت گفت مردم گروه گروه بیایند و بیعت کنند . با علی دست بدهند و این مقام را به او تبریک بگویند . پیامبر فرمود علی را با لقب امیرالمومنین خطاب کنند .
گفتند : «خلیفه نباید جوان باشد . علی جوان است . » بعد دیدند دلیل محکمی نیست .
گفتند : «علی زیاد می خندد ، زیاد شوخی می کند، مردی باید خلیفه بشود که عبوس باشد، مردم از او بترسند و حساب ببرند .»
همین هم شد .
«این تعمیری نیست، تعویضی است. » این را کفاش می گفت که انبوه وصله های روی هم نشسته را می دید، و اینکه برای حضور یک وصله ی تازه ، جایی نمی دید.
خودش کفش را دست گرفت و شروع کرد به بستن زخم های دهان باز کرده .
زل زده بودیم به کارش . نگاه های سنگین و معنادارمان را خواند.
پرسید : این کفش ها چقدر می ارزد؟
-تقریبا هیچ ! ارزشی ندارد .
حکومت بر شما همین قدر برایم ارزش دارد و حتی کمتر . مگر اینکه بتوانم با آن، عدالت را جاری کنم.
قصاب گفت : «این گوشت خوب است، بیا بخر.»
گفت: «الان پول ندارم» .
قصاب گفت: «نسیه می دهم، صبر می کنم پولش را بیاوری ».
گفت: «به جای آنکه تو صبر کنی برای گرفتن پولت ، من صبر می کنم برای خوردن گوشت . این طوری بهتر است ».
شوهرش سرباز امیرالمومنین بود . علی بن ابیطالب فرستاده بودش به یکی از مرزها که آنجا کشته شد . حالا زن مانده بود و چند طفل خردسال.
زن راه می رفت و امیرالمومنین را نفرین می کرد. او ولی برای بچه های آن زن نان می پخت . گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود. نان را به تنور می چسباند، می گفت: «بچش! این سزای کسی است که در کار یتیمان کوتاهی کند. »
زن همسایه آمده بود به آنها سر بزند که امیر مومنان را دید و شناخت. از زن پرسید: «وای به حالت! چه کسی را آورده ای کمکت کند؟ این که علی بن ابیطالب است.»
زن آمده بود جلو، اشک می ریخت و معذرت خواهی می کرد. علی اما می گفت: «من معذرت می خواهم، اگر در کارت کوتاهی کردم.»
باید درد داشت و داشت، اما خرسند بود. می رفت و می خواند؛ مدح علی (ع) را می گفت.
پرسیدم: چه کسی این انگشتان را جدا کرده است؟
- این نشان عدالت علی است که با خود می کَشم. شاه ولایت، امیر مومنان، پیشوای پارسایان، مولای من و همه مردم، وصی رسول آخرالزمان، علی بن ابیطالب آن را بُریده است.
- دستت را بریده، هنوز زبان به ثنا و ستایش او داری؟!
- چرا نگویم؟! دزدی کردم، سزایش همین است.
در محضر مولایم علی (ع) قصه ی شیفتگی دزد و مدحش را گفتم . فرمود:
ما را دوستانی است که اگر تکه تکه شان کنیم جز دوستی برما نیفزایند و دشمنانی که اگر عسل در کامشان کنیم، جز دشمنی انبار نکرده ایم .
مَن کُنتُ مَولاه فَهذا عَلِیّ مَولاه