سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صدای پای آب
 

 

پیرمردی روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد . سواری نزدیک او شد و از او پرسید:

 آهای پیرمرد ، مردم این شهر چه جور آدم هایی هستند؟

پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟

گفت: مزخرف!

پیرمرد گفت: اینجا هم همین طور .



بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سوال را پرسید .

پیرمرد باز هم از او پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟

گفت: خب ، مهربونند .

پیرمرد گفت: اینجا هم همین طور . . .




موضوع مطلب : داستان, پیرمرد, قصه

ارسال شده در: چهارشنبه 87 اسفند 21 :: 2:43 صبح :: توسط : سید

 

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها در گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است ، به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست و شما خواهید مرد .


دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بیایند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون  نمی توانید از گودال خارج شوید و به زودی خواهید مرد .


بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ، اما او با توان بیشتری تلاش کرد و سرانجام از گودال خارج شد . وقتی از گودال بیرون آمد ، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟

 

معلوم شد که قورباغه نا شنواست . در واقع او تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

              
           لطفا نظرات خود را بنویسید. با تشکر .




موضوع مطلب : داستان, قدرت, کلمه, تلاش

ارسال شده در: پنج شنبه 87 اسفند 15 :: 1:58 صبح :: توسط : سید

 

نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسید. سهمیه‌اش‌ را گرفت‌و رفت‌. چند نفری‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسین‌ شد. جلو رفت‌ که‌کمپوت‌ بگیرد، اما مسئول‌ پخش‌، با دیدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزید، چشم‌ وابرو بالا و پایین‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما دید محمد حسین‌ همچنان‌گل‌ و سنبل‌ ایستاده‌ و بِرّ و بر نگاهش‌ می‌کند. تا اینکه‌ عصبانی‌ شد و گفت‌: 
 بچه‌ برو پی‌ کارت‌. یک‌ بار دیگه‌ این‌ طرفها پیدات‌ بشه‌ پوست‌ از کله‌ ات‌می‌کنم‌!

و من‌ فلنگ‌ را بستم‌. حاجی‌، همان‌ طور که‌ اسلحه‌ کلاش‌ را از نوکش‌گرفته‌ بود و آن‌ را مثل‌ چوب‌ دستی‌، به‌ تهدید تکان‌ می‌داد، هنوز دم‌ چادرایستاده‌ بود، از همان‌ دور گفتم‌: «خُب‌ من‌ با مبهوت‌ کار دارم‌، گناه‌ که‌ نکردم‌»!
حاجی‌ با همان‌ غلظت‌ گفت‌: «هی‌ میره‌، میگه‌ مبهوت‌، آخه‌ بچه‌ جان‌ مایک‌ دونه‌ مبهوت‌ نداریم‌، دو تا داریم‌، حالا جفتشان‌ هم‌ نیستند. برو یک‌ساعت‌ دیگر بیا که‌ پاک‌ اعصابم‌ را خُرد کردی‌.»
چاره‌ای‌ نبود، سلانه‌ سلانه‌ رفتم‌ طرف‌ چادرمان‌. حاجی‌ پیرمردی‌ بودهفتاد ساله‌ و پدر سه‌ شهید که‌ از اول‌ جنگ‌ به‌ جبهه‌ آمده‌ بود و حالا با آن‌ سن‌و سال‌ و قامت‌ تقریباً کمانی‌، تیربارچی‌ دسته‌ شان‌ بود. در عملیات‌ والفجرهشت‌، گل‌ کاشت‌ و کلی‌ از خجالت‌ دشمن‌ درآمد و از بس‌ عصبانی‌ و جوشی‌بود میان‌ بچه‌ها به‌ «حاجی‌ آقا خشونت‌» معروف‌ شده‌ بود. تا می‌خواستی‌چیزی‌ بگویی‌، با آن‌ چشمان‌ گود افتاده‌ و ریزش‌ همچین‌ بهت‌ زُل‌ می‌زد که‌انگار هیپنوتیزمت‌ می‌کرد.
اگر جرأت‌ می‌کردی‌ و می‌خواستی‌ سر به‌ سرش‌ بگذاری‌، یهو می‌پرید وبا هر چه‌ که‌ دم‌ دستش‌ بود، (کاسه‌، قابلمه‌، قندان‌ و حتی‌ اسلحه‌) همچین‌می‌کوبید توی‌ سرت‌ که‌ برق‌ سه‌ فاز از کله‌ ات‌ می‌پرید و تا هفت‌ نسل‌ بعد ازخودت‌ به‌ بیماری‌ «میگرن‌» مبتلا می‌شد. اکثر بچه‌ها که‌ کارشان‌ به‌ او می‌افتادو می‌خواستند خدمتش‌ شرفیاب‌ شوند، کلاه‌ خود آهنین‌ بر سر می‌گذاشتند،انگار که‌ می‌خواهند به‌ حضور رستم‌ دستان‌ مشرف‌ شوند!
و اما «مبهوتها»! محمد حسن‌ و محمد حسین‌ مبهوت‌، دوقلوهایی‌ بودندهم‌ شکل‌ و هم‌ قد. مثل‌ سیب‌ سرخی‌ که‌ از وسط‌ نصف‌ شده‌ باشد. همیشه‌بچه‌ها، آن‌ دو را با هم‌ اشتباه‌ می‌گرفتند. اتفاقاً همین‌ موقعها بود که‌ اتفاقات‌جالب‌ و با مزه‌ای‌ رخ‌ می‌داد.
درپادگان‌ دو کوهه‌ که‌ بودیم‌، یک‌ روز که‌ از پیاده‌ روی‌ اشکی‌ و خسته‌کننده‌ برگشتیم‌، تدارکات‌ گردان‌ ناپرهیزی‌ کرد و با ولخرجی‌ شروع‌ کرد به‌پخش‌ کمپوت‌ و آب‌ میوه‌. بچه‌ها با بی‌ حال‌ صفی‌ تشکیل‌ دادند و هر کدام‌ به‌نوبت‌ سهمیه‌ شان‌ را گرفتند. نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسید. سهمیه‌اش‌ را گرفت‌و رفت‌. چند نفری‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسین‌ شد. جلو رفت‌ که‌کمپوت‌ بگیرد، اما مسئول‌ پخش‌، با دیدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزید، چشم‌ وابرو بالا و پایین‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما دید محمد حسین‌ همچنان‌گل‌ و سنبل‌ ایستاده‌ و بِرّ و بر نگاهش‌ می‌کند. تا اینکه‌ عصبانی‌ شد و گفت‌:
ـ برادر این‌ چه‌ کاریه‌ که‌ می‌کنی‌؟ این‌ کارها برای‌ یک‌ رزمنده‌ مسلمان‌زشته‌، برو، خدا خیرت‌ بده‌ برو!
طفلکی‌ محمد حسین‌ جا خورد. گیج‌ مانده‌ بود که‌ این‌ بابا چه‌ می‌گوید ومنظورش‌ چیست‌. آش‌ِ نخورده‌ و دهان‌ سوخته‌ شده‌ بود. کمی‌ فکر کرد وسپس‌ راه‌ افتاده‌ رفت‌. چند لحظه‌ بعد، هر دو پیدایشان‌ شد. محمد حسین‌ ومحمد حسن‌، آن‌ بنده‌ خدا که‌ کلی‌ زده‌ بود توی‌ حال‌ او، چشمانش‌ گرد شد ودهانش‌ از تعجب‌ باز ماند. اما یک‌ دفعه‌ زد زیر خنده‌. حالا نخند، کی‌ بخند.کمپوت‌ را به‌ طرف‌ محمد حسین‌ پرت‌ کرد و در حالی‌ که‌ از خنده‌ روده‌ برشده‌ بود از او عذر خواست‌.
این‌ گونه‌ حوادث‌، در صف‌ «کاخ‌ سفید» (دستشویی‌) ـ گلاب‌ به‌ رویتان‌ هم‌ پیش‌ می‌آمد.
در منطقه‌ و در اردوگاهها آب‌ لوله‌ کشی‌ نبود. بچه‌ها آفتابه‌ را می‌بردند واز منبع‌ آب‌ پر می‌کردند. وقتی‌ محمد حسن‌ از کاخ‌ سفید بیرون‌ شد، محمدحسین‌ آفتابه‌ را از دست‌ او گرفت‌ تا ببرد و پر کند. بچه‌ هایی‌ که‌ تا آن‌ موقع‌ آن‌دو نفر را با هم‌ ندیده‌ بودند، جا خوردند و فکر می‌کردند زمان‌ به‌ عقب‌برگشته‌ است‌ و یا به‌ قول‌ سینماچیها «فلاش‌ بک‌» شده‌ است‌!
حالا برویم‌ به‌ دشت‌ شلمچه‌. ببینیم‌ آنجا چه‌ خبر بود:
بوی‌ باروت‌ و دود، با عطر گل‌ محمدی‌ و گلاب‌ یکی‌ شده‌ بود. تانکهای‌دشمن‌، با سر و صدا می‌آمدند، ویراژ می‌دادند و جلوی‌ ما عرض‌ اندام‌می‌کردند. اما با انفجار یک‌ گلوله‌ آر پی‌ جی‌ در نزدیکی‌ شان‌، فلنگ‌ رامی‌بستند، پشت‌ به‌ دشمن‌ و رو به‌ میهن‌ الفرار.
دو قلوهای‌ قصه‌، محمد حسین‌ و محمدحسن‌، لب‌ دژ نشسته‌ بودند وتانکهای‌ سوخته‌ دشمن‌ را می‌شمردند و برای‌ بچه‌های‌ واحد ضد زره‌، که‌اشک‌ تانکهای‌ دشمن‌ را درآورده‌ بودند، دست‌ تکان‌ می‌دادند و خسته‌نباشید می‌گفتند.
ساعتی‌ بعد با دیدن‌ پیکر خونین‌ محمد حسن‌، خشکم‌ زد، او را به‌ سنگربهداری‌ بردیم‌. سعی‌ می‌کرد بخندد. خون‌ از پایش‌ سرازیر بود و نفس‌ نفس‌می‌زد. گذاشتیمش‌ داخل‌ آمبولانس‌ و... برو به‌ سلامت‌ و ساعتی‌ بعد، خودم‌مجروح‌ شدم‌ و سوار بر آمبولانس‌ راهی‌ عقبه‌ خط‌. با تعجب‌ محمد حسین‌ رادیدم‌ که‌ خونین‌ و مالین‌ کنارم‌ دراز کشیده‌ بود. پای‌ او را هم‌ ترکش‌ نوازش‌کرده‌ بود. گفتم‌:
ـ مثل‌ اینکه‌ شما دو تا داداش‌ ول‌ کن‌ همدیگر نیستید. واقعاً که‌ دوقلوهای‌عجیبی‌ هستید.
و محمد حسین‌ همانطور که‌ درد می‌کشید، خندید. میانه‌ جاده‌ چشممان‌به‌ حاجی‌ آقا محمدی‌ افتاد. ترکش‌ به‌ دستش‌ خورده‌ بود و کنار جاده‌، برای‌آمبولانس‌ دست‌ تکان‌ می‌داد. آمبولانس‌، زیر باران‌ تیر و ترکشهایی‌ که‌ سر زده‌می‌آمدند، ترمز زد تا حاجی‌ هم‌ سوار شود. با ترس‌، رو به‌ محمد حسین‌گفتم‌:
ـ ای‌ وای‌ دخلمان‌ درآمد. حاجی‌ آقا خشونت‌!
و رنگ‌ صورت‌ او هم‌ مثل‌ صورت‌ من‌ پرید و شد عینهو گچ‌!

                                                                «   به نقل از مجله امتداد   »




موضوع مطلب : دوقلوها, کمپوت, داستان

ارسال شده در: یکشنبه 87 دی 29 :: 4:44 صبح :: توسط : سید

 
درباره وبلاگ
سلام ... مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما / غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ما/ دانشجوی مهندسی شیمی صنایع گاز هستم. زمانی که این وبلاگ رو راه اندازی کردم سال سوم دبیرستان بودم. کم و بیش از سیاست هم میدونم . امیدوارم لحظات خوبی رو توی وبلاگ سپری کنید. در ضمن، من رو از نظرات و انتقادهای خودتون محروم نسازید. یاعلی.
لوگو
سلام ...
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما / غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ما/

دانشجوی مهندسی شیمی صنایع گاز هستم. زمانی که این وبلاگ رو راه اندازی کردم سال سوم دبیرستان بودم. کم و بیش از سیاست هم میدونم . امیدوارم لحظات خوبی رو توی وبلاگ سپری کنید. در ضمن، من رو از نظرات و انتقادهای خودتون محروم نسازید. یاعلی.
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 177032